وقتی کسی حال دلش از جنس باران است
هرجای دنیا هم که باشد فکر گلدان است
تیر نگذاشت که یک جمله به آخر برسد
هیچکس حدس نمیزد که چنین سر برسد
پایان مسیرِ او پر از آغاز است
با بال و پرِ شکسته در پرواز است
ای در تو عیانها ونهانها همه هیچ
پندار یقینها و گمانها همه هیچ
همهٔ حیثیت عالم و آدم با توست
در فرات نفسم گام بزن، دم با توست
مجنون تو کوه را ز صحرا نشناخت
دیوانۀ عشق تو سر از پا نشناخت
ای آنکه دوای دردمندان دانی
راز دل زار مستمندان دانی
ای سرّ تو در سینۀ هر محرم راز
پیوسته درِ رحمت تو بر همه باز
بازآ بازآ هر آنچه هستی بازآ
گر کافر و گبر و بتپرستی بازآ
آنقدر بخشیدی که دستانت
بخشندگی را هم هوایی کرد