سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
صدای بال ملائک ز دور میآید
مسافری مگر از شهر نور میآید؟
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
کودکی سوخت در آتش به فغان، هیچ نگفت
مادری ساخت به اندوه نهان، هیچ نگفت
شکست باورت، ای کوه! پشت خنجر را
نشاند در تب شک، غیرت تو باور را
در روزگاران غریبی، آشنا بودى
تنها تو با قرآن ناطق همصدا بودی