بیان وصف تو در واژهها نمیگنجد
چرا که خواهر صبری و دختر نوری
سر نهادیم به سودای کسی کاین سر از اوست
نه همین سر که تن و جان و جهان یکسر از اوست...
فرخنده پیکریست که سر در هوای توست
فرخندهتر سریست که بر خاک پای توست
گر بسوزیم به آتش همه گویند سزاست
در خور جورم و از فضل توام چشم عطاست
فرو میخورد بغض در گلو را
عقب میزد پَرِ هر چه پتو را
اینان که به شوق تو بهراه افتادند
دلسوختگان صحن گوهرشادند
آبی برای رفع عطش، در گلو نریخت
جان داد تشنهکام و به خاک آبرو نریخت
وضو گرفتهام از بهت ماجرا بنویسم
قلم به خون زدهام تا كه از منا بنویسم
در روزگاران غریبی، آشنا بودى
تنها تو با قرآن ناطق همصدا بودی