بهار و باغ و باران با تو هستند
شکوه و شوق و ایمان با تو هستند
ز رویت نه تنها جهان آفریدند
به دنبال تو کهکشان آفریدند...
شب به شب ماه به یاد لب عطشان حسین
میکشد آه به یاد لب عطشان حسین
دلش میخواست تا قرآن بخواند
دلش میخواست تا دنیا بداند
تشنهٔ عشقیم، آری، تشنه هم سر میدهیم
آبرویی قدر خون خود، به خنجر میدهیم
به میدان میبرم از شوق سربازی، سر خود را
تو هم آماده کن ای عشق! کمکم خنجر خود را
آزادگی ز منّت احسان رمیدن است
قطع امید، دست طلب را بریدن است
پیری رسید و مستی طبع جوان گذشت
ضعف تن از تحمّل رطل گران گذشت