آنکه با مرگِ خود احیای فضیلت میخواست
زندگی را همه در سایۀ عزّت میخواست
دریای عطش، لبان پر گوهر تو
گلزخم هزار خنجر و حنجر تو
افزون ز تصور است شیداییِ من
این حال خوش و غم و شکیبایی من
تا لوح فلق، نقش به نام تو گرفت
خورشید، فروغ از پیام تو گرفت
همّت ای جان که دل از بند هوا بگشاییم
بال و پر سوی سعادت چو هما بگشاییم