روزی که عطش به جان گلها افتاد
از جوش و خروش خویش، دریا افتاد
تو با آن خستهحالی برنگشتی
دگر از آن حوالی برنگشتی
آیینه، اشکِ کودکان؛ قرآن، علیاصغر
ای مشک! در سینه نمیگنجد دلم دیگر
ای لوای تو برافراشته بر قلّۀ نور
کرده نور رُخَت از پردۀ ابهام، عبور
سال جدید زیر همین گنبد کبود
آغاز شد حکایتمان با یکی نبود
دریا بدون ماه تلاطم نمیکند
تا نور توست، راه کسی گم نمیکند