پیِ خورشید، شب تا صبح، در سوزِ مِه و باران
به گریه تاختیم از غرب تا شرق ارسباران
چه جای شکوه که با آسمان قرار ندارم
شکسته قفلِ قفس، جرأت فرار ندارم
بحث روز است صحبت از غم تو
سرخ مانده هنوز پرچم تو
خدا در شورِ بزمش، از عسل پر کرد جامت را
که شیرینتر کند در لحظههای تشنه کامت را
اجازه هست کنار حرم قدم بزنم
برای شعر سرودن کمی قلم بزنم
سکوت سرمهای سد میکند راه صدایم را
بخوان از چشمهایم قطرهقطره حرفهایم را
دیدی که چگونه من شهید تو شدم
هنگام نماز، رو سفید تو شدم
ای شوق پابرهنه که نامت مسافر است
این تاول است در کف پا یا جواهر است
برخیز اگر اهل غم و دردی تو
باید که به اصل خویش برگردی تو
یگانهای و نداری شبیه و مانندی
که بیبدیلترین جلوۀ خداوندی