ز رویت نه تنها جهان آفریدند
به دنبال تو کهکشان آفریدند...
از کشتهاش هم بترسید، این مرد پایان ندارد
مُلکی که او دارد امروز، حتی سلیمان ندارد
دیشب میان پنجرهها صحبت تو بود
حرف از دل غریب من و غیبت تو بود
تا تو بودی، نفسِ آینه دلگیر نبود
در دلم هیچ، به جز نقش تو تصویر نبود
چهقدر بیتو شكستم، چهقدر واهمه كردم!
چهقدر نام تو را مثل آب، زمزمه كردم!
هر سال، ماجرای تو و سوگواریات
عهدیست با خدای تو و خون جاریات
بر نیزۀ شقاوت این فتنهزادها
گیسوی توست، سلسلهجنبان بادها
چشمم به هیچ پنجره رغبت نمیکند
جز با ضریح پاک تو صحبت نمیکند
دستی كه طرح چشم تو را مست میكشید
صد آسمان ستاره از آن دست میكشید
یگانهای و نداری شبیه و مانندی
که بیبدیلترین جلوۀ خداوندی