پیِ خورشید، شب تا صبح، در سوزِ مِه و باران
به گریه تاختیم از غرب تا شرق ارسباران
چه جای شکوه که با آسمان قرار ندارم
شکسته قفلِ قفس، جرأت فرار ندارم
خدا در شورِ بزمش، از عسل پر کرد جامت را
که شیرینتر کند در لحظههای تشنه کامت را
خبر رسید که در بند، جاودان شدهای
ز هر کرانه گذشتی و بیکران شدهای
سکوت سرمهای سد میکند راه صدایم را
بخوان از چشمهایم قطرهقطره حرفهایم را
الا رفتنت آیۀ ماندن ما
که پیچیده عطر تو در گلشن ما
ای شوق پابرهنه که نامت مسافر است
این تاول است در کف پا یا جواهر است
یگانهای و نداری شبیه و مانندی
که بیبدیلترین جلوۀ خداوندی