سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
در عصر نقابهای رنگی
در دورۀ خندههای بیرنگ
پشت سر مسافر ما گریه میکند
شهری که بر رسول خدا گریه میکند
ما خواندهایم قصۀ مردان ایل را
نامآورانِ شیردلِ بیبدیل را
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
وقتی كه شكستهدل دعا میكردی
سجادۀ سبز شكر، وا میكردی
کسی که دیگر خود خدا هم، نیافریند مثال او را
چو من حقیری کجا تواند، بیان نماید خصال او را