از فرّ مقدم شه دین، ختم اوصیا
آفاق، با بَها شد و ایّام، با صفا
به روزگار سیاهی که شب حصار نداشت
جهان جزیرۀ سبزی در اختیار نداشت
ای عشق! ای پدیدۀ صنع خدا! علی!
ای دست پرصلابت خیبرگشا! علی!
ای در تو عیانها ونهانها همه هیچ
پندار یقینها و گمانها همه هیچ
کربلای عمر هرکس بیگمان خواهد رسید
روز عاشورای ما هم یک زمان خواهد رسید
مجنون تو کوه را ز صحرا نشناخت
دیوانۀ عشق تو سر از پا نشناخت
ای آنکه دوای دردمندان دانی
راز دل زار مستمندان دانی
ای سرّ تو در سینۀ هر محرم راز
پیوسته درِ رحمت تو بر همه باز
بازآ بازآ هر آنچه هستی بازآ
گر کافر و گبر و بتپرستی بازآ