ای در تو عیانها ونهانها همه هیچ
پندار یقینها و گمانها همه هیچ
افزون ز تصور است شیداییِ من
این حال خوش و غم و شکیبایی من
کارش میان معرکه بالا گرفته بود
شمشیر را به شیوهٔ مولا گرفته بود
مجنون تو کوه را ز صحرا نشناخت
دیوانۀ عشق تو سر از پا نشناخت
ای آنکه دوای دردمندان دانی
راز دل زار مستمندان دانی
ای سرّ تو در سینۀ هر محرم راز
پیوسته درِ رحمت تو بر همه باز
بازآ بازآ هر آنچه هستی بازآ
گر کافر و گبر و بتپرستی بازآ