سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
از فرّ مقدم شه دین، ختم اوصیا
آفاق، با بَها شد و ایّام، با صفا
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
گفته بودی که به دنیا ندهم خاک وطن را
بردهام تا بسپارم به دم تیر بدن را
زمان چه بیهدف و ناگزیر در گذر است
زمان بدون شما یک دروغ معتبر است!