خورشید! بتاب و برکاتی بفرست
ای ابر! ببار آب حیاتی بفرست
دلم کجاست تا دوباره نذر کربلا کنم
و این گلوی تشنه را شهید نیزهها کنم
به باران فکر کن... باران نیاز این بیابان است
ترکهای لب این جاده از قحطی باران است
تشنهٔ عشقیم، آری، تشنه هم سر میدهیم
آبرویی قدر خون خود، به خنجر میدهیم
نه از لباس کهنهات نه از سرت شناختم
تو را به بوی آشنای مادرت شناختم
به میدان میبرم از شوق سربازی، سر خود را
تو هم آماده کن ای عشق! کمکم خنجر خود را