«صبح نزدیک است» پیغامی چنین آورده بود
قاصدی که آسمان را بر زمین آورده بود
در های و هوی باد و در آرامش باران
ریشه دواندم از گذشته تا همین الان
بهجز رحمت پیمبر از دری دیگر نمیآمد
ولو نجرانیان را تا ابد باور نمیآمد
شرط محبت است بهجز غم نداشتن
آرام جان و خاطر خرم نداشتن
تقسیم کن یک بار دیگر آنچه داری را
در سجدۀ خود شور این آیینهکاری را
هرچند درک ناقص تاریخ کافی نیست
در اینکه حق با توست اما اختلافی نیست
میرود از آن سَرِ دنیا خبر میآورد
شعر در وصف تو باشد بال در میآورد
باید که گناه را فراموش کنیم
قدری به سکوت قبرها گوش کنیم
هر آب که جاری اَست چون خون سرخ است
هر شاخه که سبز بود، اکنون سرخ است