«صبح نزدیک است» پیغامی چنین آورده بود
قاصدی که آسمان را بر زمین آورده بود
در های و هوی باد و در آرامش باران
ریشه دواندم از گذشته تا همین الان
بهنام آنکه جان را فکرت آموخت
چراغ دل به نور جان برافروخت
کنار دل و دست و دریا، اباالفضل
تو را دیدهام بارها، یا اباالفضل
میرود از آن سَرِ دنیا خبر میآورد
شعر در وصف تو باشد بال در میآورد
جاده و اسب مهیاست بیا تا برویم
کربلا منتظر ماست بیا تا برویم
هر آب که جاری اَست چون خون سرخ است
هر شاخه که سبز بود، اکنون سرخ است