گر مرد رهی، میان خون باید رفت
از پای فتاده، سرنگون باید رفت
قصد کجا کرده یل بوتراب؟
خُود و سپر بسته چرا آفتاب؟
ای ز پیدایی خود بس ناپدید
جملۀ عالم تو و کس ناپدید
به نام آن که جان را نور دین داد
خرد را در خدادانی یقین داد...
به نام آن که ملکش بیزوال است
به وصفش عقلِ صاحب نطق، لال است
هر دم از دامن ره، نوسفری میآمد
ولی این بار دگرگون خبری میآمد
آنسو نگران، نگاه پیغمبر بود
خورشید، رسول آه پیغمبر بود
پیغمبر درد بود و همدرد نداشت
از کوفه بهجز خاطرهای سرد نداشت
دل زنده شود کز تو حیاتی طلبد
جان باز رهد کز تو نجاتی طلبد