گر مرد رهی، میان خون باید رفت
از پای فتاده، سرنگون باید رفت
ای ز پیدایی خود بس ناپدید
جملۀ عالم تو و کس ناپدید
به نام آن که جان را نور دین داد
خرد را در خدادانی یقین داد...
به نام آن که ملکش بیزوال است
به وصفش عقلِ صاحب نطق، لال است
خدایا، تمام مرا میبرند
کجا میبرندم، کجا میبرند؟
اینک زمان، زمان غزلخوانی من است
بیتیست این دو خط که به پیشانی من است
دل زنده شود کز تو حیاتی طلبد
جان باز رهد کز تو نجاتی طلبد