علی بود و همراز او فاطمه
و گلهای روییده در باغشان
ماه غریب جادّهها، همسفر نداشت
شب در نگاه ماه، امید سحر نداشت
هر دم از دامن ره، نوسفری میآمد
ولی این بار دگرگون خبری میآمد
غزل عشق و آتش و خون بود که تو را شعر نینوا میکرد
و قلم در غروب دلتنگی، شرح خونین ماجرا میکرد
دل به دریا زد و دل از او کند
گرچه این عشق شعلهور شده بود
يك بار ديگر بازى دار و سر ما
تابيده خون بر آفتاب از پيكر ما