دریای سر نهاده به دامان چاه اوست
مردی که با سکوت خودش غرق گفتگوست
این روزها چقدر شبیه ابوذرند
با سالهای غربت مولا برادرند
اعماق آیههای یقین را شکافته
نور است و آسمان برین را شکافته
در شهر مرا غیر شما کار و کسی نیست
فریاد اگر هم بکشم دادرسی نیست
رد میکنی شاید پس از زنگ دبستان
طفل کلاس اولی را از خیابان
هشدار! گمان بینیازی نکنیم
با رنگ و درنگ، چهرهسازی نکنیم
خستهام از راه، میپرسم خدایا پس کجاست؟
شهر... آن شهری که می گویند:«سُرَّمَن رَءا»ست
از شهر من تا شهر تو راهی دراز است
اما تو را میبیند آن چشمی که باز است
آرزوی کوهها یک سجدۀ طولانیاش
آرزوی آسمان یک بوسه بر پیشانیاش
بر عهد بزرگ خود وفا کرد عمو
نامرد تمام کوفیان، مرد عمو
با اینکه روزی داشتی کاشانه در این شهر
اینجا نیا،دیگر نداری خانه در این شهر
بگو برای من ای شعر از زمانهٔ او
کدام بیت مرا میبرد به خانهٔ او