به رگبارِ ستم بستند، در باغِ حرم «دین» را
به خون خویش آغشتند چندین مرغ آمین را
یاد تو گرفته قلبها را در بر
ماییم و درود بر تو ای پیغمبر
بین غم آسمان و حسرت صحرا
ماه دمیدهست و رود غرق تماشا
چو بر گاه عزّت نشستی امیرا
رأیت نعیماً و مُلکاً کبیرا
ماه غریب جادّهها، همسفر نداشت
شب در نگاه ماه، امید سحر نداشت
بهار آسمان چارمینی
غریب امّا، امامت را نگینی
غزل عشق و آتش و خون بود که تو را شعر نینوا میکرد
و قلم در غروب دلتنگی، شرح خونین ماجرا میکرد
دل به دریا زد و دل از او کند
گرچه این عشق شعلهور شده بود
ای چشمههای نور تو روشنگر دلم
ای دست آسمانی تو بر سر دلم