نشستم پیش او از خاک و از باران برایم گفت
خدا را یاد کرد، از خلقت انسان برایم گفت
به رگبارِ ستم بستند، در باغِ حرم «دین» را
به خون خویش آغشتند چندین مرغ آمین را
یاد تو گرفته قلبها را در بر
ماییم و درود بر تو ای پیغمبر
روزی که عطش به جان گلها افتاد
از جوش و خروش خویش، دریا افتاد
تو با آن خستهحالی برنگشتی
دگر از آن حوالی برنگشتی
ای آنکه عطر در دل گلها گذاشتی
در جان ما محبت خود را گذاشتی
بین غم آسمان و حسرت صحرا
ماه دمیدهست و رود غرق تماشا
عطر بهار از جانب دالان میآید
دارد صدای خنده از گلدان میآید
داغی عمیق بر دل باران گذاشتی
ای آنکه تشنه سر به بیابان گذاشتی
دریا بدون ماه تلاطم نمیکند
تا نور توست، راه کسی گم نمیکند
کنار فضّه صمیمانه کار میکردی
به کار کردن خود افتخار میکردی
ای چشمههای نور تو روشنگر دلم
ای دست آسمانی تو بر سر دلم