به رگبارِ ستم بستند، در باغِ حرم «دین» را
به خون خویش آغشتند چندین مرغ آمین را
تا با حرم سبز تو خو میگیرم
در محضر چشمت آبرو میگیرم
یاد تو گرفته قلبها را در بر
ماییم و درود بر تو ای پیغمبر
بین غم آسمان و حسرت صحرا
ماه دمیدهست و رود غرق تماشا
از کشتهاش هم بترسید، این مرد پایان ندارد
مُلکی که او دارد امروز، حتی سلیمان ندارد
بر ساحلى غریب، تویى با برادرت
در شعلۀ نگاه تو پیدا، برادرت
بر دامن او، گردِ مدارا ننشست
سقّا، نفسی ز کار خود وا ننشست
ای چشمههای نور تو روشنگر دلم
ای دست آسمانی تو بر سر دلم