نشستم پیش او از خاک و از باران برایم گفت
خدا را یاد کرد، از خلقت انسان برایم گفت
همین که بهتری الحمدلله
جدا از بستری، الحمدلله
ای آنکه عطر در دل گلها گذاشتی
در جان ما محبت خود را گذاشتی
عطر بهار از جانب دالان میآید
دارد صدای خنده از گلدان میآید
داغی عمیق بر دل باران گذاشتی
ای آنکه تشنه سر به بیابان گذاشتی
کسی محبت خود یا که برملا نکند
و یا به طعنه و دشنام اعتنا نکند
کنار فضّه صمیمانه کار میکردی
به کار کردن خود افتخار میکردی
ای ولی عصر و امام زمان
ای سبب خلقت کون و مکان
منظومهٔ دهر، نامرتب شده بود
هم روز رسیده بود هم شب شده بود
خانههای آن کسانی میخورد در، بیشتر
که به سائل میدهند از هرچه بهتر بیشتر