مانده پلک آسمان در گیر و دار واشدن
شب بلندی میکند از وحشت رسوا شدن
تا آسمانت را کمی در بر بگیرد
یک شهر باید عشق را از سر بگیرد
در آن میان چو خطبهٔ حضرت، تمام شد
وقت جوابِ همسفران بر امام شد
هجده بهار رفت زمین شرمسار توست
آری زمین که هستی او وامدار توست