دریای عطش، لبان پر گوهر تو
گلزخم هزار خنجر و حنجر تو
چشمهایم را به روی هرکه جز تو بود بست
قطرۀ اشکی که با من بوده از روز الست
فرو میخورد بغض در گلو را
عقب میزد پَرِ هر چه پتو را
تا لوح فلق، نقش به نام تو گرفت
خورشید، فروغ از پیام تو گرفت
وضو گرفتهام از بهت ماجرا بنویسم
قلم به خون زدهام تا كه از منا بنویسم