بهار و باغ و باران با تو هستند
شکوه و شوق و ایمان با تو هستند
گوش کن گوش، صدای نفسی میآید
مَشک بر دوش، از آن دور، کسی میآید
دلش میخواست تا قرآن بخواند
دلش میخواست تا دنیا بداند
دل شکسته...تن خسته، آمد از در ساعت
سلام داد و کمی مکث کرد باز به عادت
زخم من کهنه زخم تو تازه
زخمی پنجههای بیرحمیم
هر قدم یک پنجره از شوق واکردی به سویم
میتوانم از همین جا عطر صحنت را ببویم
لطف تو بیواسطه، دریای جودت بیکران
عالمی از فهم ابعاد وجودت ناتوان