در بند اسارت تو میآید آب
دارد به عمارت تو میآید آب
ماه غریب جادّهها، همسفر نداشت
شب در نگاه ماه، امید سحر نداشت
فرو میخورد بغض در گلو را
عقب میزد پَرِ هر چه پتو را
غزل عشق و آتش و خون بود که تو را شعر نینوا میکرد
و قلم در غروب دلتنگی، شرح خونین ماجرا میکرد
دل به دریا زد و دل از او کند
گرچه این عشق شعلهور شده بود
دل اگر تنگ و جان اگر خستهست
گاه گاهی اگر پریشانیم
وضو گرفتهام از بهت ماجرا بنویسم
قلم به خون زدهام تا كه از منا بنویسم