کجاست زندهدلی، کاملی، مسیحدمی
که فیض صحبتش از دل بَرَد غبارِ غمی
برخاستم از خواب اما باورم نیست
همسنگرم! همسنگرم! همسنگرم! نیست
فرو میخورد بغض در گلو را
عقب میزد پَرِ هر چه پتو را
معشوق علیاکبری میطلبد
گاهی بدن و گاه سری میطلبد
وضو گرفتهام از بهت ماجرا بنویسم
قلم به خون زدهام تا كه از منا بنویسم