فکر کردی که نمانده دل و... دلسوزی نیست؟
یا در این قوم به جز دغدغهٔ روزی نیست؟
فرو میخورد بغض در گلو را
عقب میزد پَرِ هر چه پتو را
ابر تیره روی ماه آسمانم را گرفت
کربلا از من عموی مهربانم را گرفت
وضو گرفتهام از بهت ماجرا بنویسم
قلم به خون زدهام تا كه از منا بنویسم