فرو میخورد بغض در گلو را
عقب میزد پَرِ هر چه پتو را
تا آسمانت را کمی در بر بگیرد
یک شهر باید عشق را از سر بگیرد
بیمار کربلا، به تن از تب، توان نداشت
تاب تن از کجا، که توان بر فغان نداشت
هجده بهار رفت زمین شرمسار توست
آری زمین که هستی او وامدار توست
بخواب بر سر زانوی خستهام، سر بابا
منم همان که صدا میزدیش: دختر بابا
وضو گرفتهام از بهت ماجرا بنویسم
قلم به خون زدهام تا كه از منا بنویسم