گر بر سر نفس خود امیری، مردی
ور بر دگری نکته نگیری، مردی
پدر! آخر چرا دنیا به ما آسان نمیگیرد؟
غروب غربت ما از چه رو پایان نمیگیرد؟
فرو میخورد بغض در گلو را
عقب میزد پَرِ هر چه پتو را
افزون ز تصور است شیداییِ من
این حال خوش و غم و شکیبایی من
وضو گرفتهام از بهت ماجرا بنویسم
قلم به خون زدهام تا كه از منا بنویسم