آیینه، اشکِ کودکان؛ قرآن، علیاصغر
ای مشک! در سینه نمیگنجد دلم دیگر
با یک تبسم به قناریها زبان دادی
بالی برای پر زدن تا بیکران دادی
فرو میخورد بغض در گلو را
عقب میزد پَرِ هر چه پتو را
شبی که صبح شهادت در انتظار تو بود
جهان، مسخّر روح بزرگوار تو بود
وضو گرفتهام از بهت ماجرا بنویسم
قلم به خون زدهام تا كه از منا بنویسم