عارف وسط خطابۀ توحیدش
زاهد بعد از نماز پرتردیدش
آهن شدهایم و دلمان سنگ شده
دلسنگی ما بی تو هماهنگ شده
نه از جرم و عقاب خود میترسم
نه از کمیِ ثواب خود میترسم
نه از سر درد، سینه را چاک زدیم
نه با دل خود، سری به افلاک زدیم
بیخواب پی همنفسی میگردد
بیتاب پی دادرسی میگردد
شبی ابری شدم سجاده را با بغض وا کردم
به باران زلال چشمهایم اقتدا کردم
کارش میان معرکه بالا گرفته بود
شمشیر را به شیوهٔ مولا گرفته بود