آهن شدهایم و دلمان سنگ شده
دلسنگی ما بی تو هماهنگ شده
شبی ابری شدم سجاده را با بغض وا کردم
به باران زلال چشمهایم اقتدا کردم
در آتشی از آب و عطش سوخت تنت را
در دشت رها کرد تن بیکفنت را
کارش میان معرکه بالا گرفته بود
شمشیر را به شیوهٔ مولا گرفته بود