فکر کردی که نمانده دل و... دلسوزی نیست؟
یا در این قوم به جز دغدغهٔ روزی نیست؟
همسنگر دردهای مردم بودی
چون سایه در آفتابشان گم بودی
قصد کجا کرده یل بوتراب؟
خُود و سپر بسته چرا آفتاب؟
خود را به خدا همیشه دلگرم کنیم
یعنی دلِ سنگ خویش را نرم کنیم
تا آسمانت را کمی در بر بگیرد
یک شهر باید عشق را از سر بگیرد
فرمود که صادقانه در هر نَفَسی
باید به حساب کارهایت برسی
تا عقل چراغ راهِ هر انسان است
اندیشهوری نشانۀ ایمان است
آیینۀ عشق با تو دمساز شود
یعنی که دری به روی تو باز شود
هجده بهار رفت زمین شرمسار توست
آری زمین که هستی او وامدار توست
چقدر مانده به دریا، به آستان حسین
پر از طراوت عشق است آسمان حسین
پیغمبر درد بود و همدرد نداشت
از کوفه بهجز خاطرهای سرد نداشت
هر کس نتواند که به ما سر بزند
در غربت آسمان ما پر بزند