نشستم پیش او از خاک و از باران برایم گفت
خدا را یاد کرد، از خلقت انسان برایم گفت
ای آنکه عطر در دل گلها گذاشتی
در جان ما محبت خود را گذاشتی
گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
عطر بهار از جانب دالان میآید
دارد صدای خنده از گلدان میآید
داغی عمیق بر دل باران گذاشتی
ای آنکه تشنه سر به بیابان گذاشتی
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
یا شب افغان شبی یا سحر آه سحری
میکند زین دو یکی در دل جانان، اثری
کنار فضّه صمیمانه کار میکردی
به کار کردن خود افتخار میکردی
نرسد اگر به على كسى، به كجا رود؟ به كجا رسد؟
به خدا قسم كه اگر كسى، به على رسد، به خدا رسد
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش