آهن شدهایم و دلمان سنگ شده
دلسنگی ما بی تو هماهنگ شده
گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
اذانی تازه کرده در سرم حسّ ترنم را
ندای ربّنا را، اشک در حال تبسم را
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش