باز جنگی نابرابر در برابر داشتند
دست امّا از سر چادر مگر برداشتند؟
گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
دوباره روزهای سال شمسی رو به پایان است
ولی خورشید من در پشت ابر تیره پنهان است
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
به سوگ نخلهای بیسرت گیسو پریشانم
شبیه خانههای خستهات در خویش ویرانم
دلم دلم دلم دلم دلم فرو ریخت
قدحقدح شکسته شد، سبوسبو ریخت
دیدیم جهان بیتو به بن بست رسید
هر قطره به موجها که پیوست رسید
تشنهست شبیه ماهی بیدریا
یا آهوی پابسته میان صحرا
شاید که برای تعزیت میآید
تشییع تو را به تسلیت میآید
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش