گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
از فرّ مقدم شه دین، ختم اوصیا
آفاق، با بَها شد و ایّام، با صفا
آن سوی حصار را ببینیم ای کاش
آن باغ بهار را ببینیم ای کاش
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش