هرچه را خواهی بگیر از ما ولی غم را مگیر
غم دوای دردهای ماست مرهم را مگیر..
گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
چه رنجها که به پیشانی تو دیده نشد
که غم برای کسی جز تو آفریده نشد
لالۀ سرخی و از خون خودت، تر شدهای
بیسبب نیست که اینگونه معطر شدهای
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
سرباز نه، این برادران سردارند
پس این شهدا هنوز لشکر دارند
تا در حریم امن ولا پا گذاشتهست
پا جای پای حضرت زهرا گذاشتهست
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش