گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
چه رنجها که به پیشانی تو دیده نشد
که غم برای کسی جز تو آفریده نشد
لالۀ سرخی و از خون خودت، تر شدهای
بیسبب نیست که اینگونه معطر شدهای
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
تا در حریم امن ولا پا گذاشتهست
پا جای پای حضرت زهرا گذاشتهست
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش