گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
آیینه، اشکِ کودکان؛ قرآن، علیاصغر
ای مشک! در سینه نمیگنجد دلم دیگر
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
به نام خداوند بالا و پست
كه از هستیاَش هست شد، هر چه هست...
به روزگار سیاهی که شب حصار نداشت
جهان جزیرۀ سبزی در اختیار نداشت
ای عشق! ای پدیدۀ صنع خدا! علی!
ای دست پرصلابت خیبرگشا! علی!
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش