گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
ماه پیش روی ماهش رخصت تابش نداشت
ابر بی لطف قنوتش برکت بارش نداشت
جرعه جرعه غم چشید و ذره ذره آب شد
آسمان شرمنده از قدّ خم مهتاب شد
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
برخاستم از خواب اما باورم نیست
همسنگرم! همسنگرم! همسنگرم! نیست
بهنام آنکه جان را فکرت آموخت
چراغ دل به نور جان برافروخت
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش