گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
آن شب زمین شکست و سراسر نیاز شد
در زیر پای مرد خدا جانماز شد
هستی ندیده است به خود ماتم اینچنین
کی سایهای شد از سر عالم کم اینچنین؟
برای لحظۀ موعود بیقرار نبودم
چنانکه باید و شاید در انتظار نبودم
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
شادی ندارد آنکه ندارد به دل غمی
آن را که نیست عالم غم، نیست عالمی
مادر سلام حال غریبت چگونه است؟
مادر بگو که رنج مصیبت چگونه است؟
این روزها پروندۀ اعمال ما هستند
شبنامههای روز و ماه و سال ما هستند
قلبی شکست و دور و برش را خدا گرفت
نقاره میزنند... مریضی شفا گرفت
تا چند عمر در هوس و آرزو رود
ای کاش این نفس که بر آمد فرو رود
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش