گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
الا رفتنت آیۀ ماندن ما
که پیچیده عطر تو در گلشن ما
کارش میان معرکه بالا گرفته بود
شمشیر را به شیوهٔ مولا گرفته بود
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش