گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
قصد کجا کرده یل بوتراب؟
خُود و سپر بسته چرا آفتاب؟
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
پیغمبر درد بود و همدرد نداشت
از کوفه بهجز خاطرهای سرد نداشت
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش