سر میگذارد آسمان بر آستانت
غرقیم در دریای لطف بیکرانت
گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
توبۀ من را شکسته اشتباه دیگری
از گناهی میروم سوی گناه دیگری
افزون ز تصور است شیداییِ من
این حال خوش و غم و شکیبایی من
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش