گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
فارغ نگذار نَفْس خود را نَفَسی
تا بندهٔ نفس سرکشی در قفسی
افزون ز تصور است شیداییِ من
این حال خوش و غم و شکیبایی من
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش