گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
الهی به مستان میخانهات
به عقلآفرینان دیوانهات
بر دامن او، گردِ مدارا ننشست
سقّا، نفسی ز کار خود وا ننشست
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش